صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )




کمتر کسی است که به گردشگری علاقه داشته باشد و به اصفهان سفر نکرده باشد یکی از قطب های بزرگ گردشگری ایران ، که هر چه از گردشگری بخواهید در این شهر خواهید یافت ، شهری که آوازه اش جهانی است .

همه کسانی که به اصفهان سفر کرده اند  ، میدان نقش جهان را می شناسد میدانی که از تاریخی ترین و بزرگترین میدان های جهان است و در اطراف میدان بازار بزرگ اصفهان قرار دارد ، ولی تا به حال به این فکر کرده اید که یکی از قدیمی ترین کارخانه های صنعتی ایران و شاید جهان در این بازار است .

عصار خانه شاهی موزه ای است که شاید گردشگران اصفهان کمتر از دیگر مکان های گردشگری اصفهان از آن اطلاع دارند.  موزه ای که در سال ۲۰۱۷، به عنوان برترین موزه کوچک کشور، نشان جهانی ایکوم (کمیته ملی موزه‌های ایران) را دریافت نموده و به تدریج به جایگاه واقعی خود در گردشگری اصفهان نزدیک میشود.

در مونیخ دوستی دارم که شکل گیری دوستی ما  به این دلیل بود  که او شیفته دیدن ایران بود ، قرار بود در سفری که به آلمان داشتم او مونیخ را به من نشان دهد و من در ایران میزبان او باشم . وقتی به ایران آمد ، با هم به اصفهان سفر کردیم و من شدم نماینده ایران برای نشان دادن اصفهان به او . نقش جهان را به خوبی میشناخت ، وقتی دور نقش جهان با هم قدم میزدیم از داستان های اصفهان برایش گفتم از اربابان روشنایی یا همان عصاران ، به او گفتم وقتی روشنایی کاخ ها و خیابان ها در اروپا با مشعل و شمع بود در ایران روغن چراغ ها بود که روشنی شهر را تامین میکرد و از توصیف شاردن از اصفهان ، شاردن را هم خوب میشناخت ،داستان اینگونه است که شادرن در سفرش به اصفهان ، اصفهان را اینطور وصف میکند :

روی ابنیه و اطاق های اطراف میدان نیز از بالا تا پایین جای چراغ ساخته شده که در جشن ها و اعیاد روی آنها چراغ گذارده ، روشن می کنند که در هیچ جای دنیا چنین چراغانی دیده نمیشود زیرا که همه این چراغ ها در حدود 50 هزار عدد است.

شاه عباس از این کار بسیار لذت میبرد و اغلب دستور چراغانی میداد و این چنین محصول دست و ایده ی این هنرمندان صنعت همانا روغنی بوده تا چراغی را بیافروزند و فاتح نبرد ابدی نور و تاریکی گردند . اما روغن به دست آمده از این کارگاه ها تنها به مصارف روشنایی نمیرسیده ، بلکه استفاده های دیگری در برداشته است همچون ، تقویت درخت های میوه ، تغذیه دام ، رنگ آمیزی و صابون سازی و البته مواد خوراکی.

و این طور بود که برای دیدن عصار خانه مشتاق شد ، از میدان نقش جهان به سمت بازار حرکت کردیم از ورودی دست راست بازار وارد شدیم حالا نوبت خودنمایی حجره های بازار بود گردنبدها  ، تسبیح ها ، دستبندها و انگشتر ها   ، زیورآلاتی که گردشگران برای عزیزان خود به رسم سوغات می خریدند ، در شلوغی و پیچ و خم بازار قدم زدیم حال نوبت بازار ادویه بود بعد از این که چشم ها از بازار لذت بردند  حال نوبت لذت بردن با حس بویایی بود ، با بوی ادویه هایی که در همه جای بازار بود  و جالب هیجان گردشگران خارجی بود که مشخص بود تا به حال این مقدار ادویه را یکجا ندیده بودند و بعد پاساژ طلا فروش ها و در وسط پاساژ طلای ناب تاریخی بازار ، عصار خانه با یک درب باریک ، ولی این درب باریک به محلی میرفت که در گذشته از بزرگترین کارخانه های ایران بود . 

از عصار خانه برایش گفتم که  به محلی گفته میشود که در آن روغن گیری انجام میشود .و اینکه حدود 400 سال پیش  به دستور شاه عباس اول ساخته شده‌است  و اینکه چطور در پنج قسمت مختلف عصار خانه (پیشخوان، بارانداز، شترخوان، گرم‌خانه و تیرخانه )  از دانه‌های روغنی مثل کنجد، پنبه دانه، خشخاش، آفتاب گردان روغن تهیه میکرده اند .و اینکه بعد از مکانیزه  شدن این کار مجموعه سالیان سال بدون استفاده بوده ، تا اینکه به فکر احیای مجموعه می افتند و نتیجه میشود این محلی که هم اکنون میبینیم ، میشد از چهره اش فهمید که از دیدن این موزه لذت میبرد  و این لذت بازدید از مجموعه را برای من  دو چندان میکرد . طراحی داخلی موزه نظر هر ببینده ای را جلب میکرد با ماکت هایی که حس خوب گذشته و نحوه کار در عصار خانه را تداعی میکرد و نقاشی های روی بوم  و وسایلی مربوط به زمان کار مجموعه ، زمانی که اربابان روشنایی برای روشنایی شهر اصفهان کار میکردند.

وقتی به ماکت ها نگاه میکردم به این فکر افتادم ، تا به حال با روغن این عصار خانه چند چراغ روشن شده؟ و  تعداد این چراغ ها ، از چراغ های کدام شهر که من از هواپیما از آن گذشتم بیشتر بوده ؟مسلما چراغ های روشنی که من در طول سفرهام دیدم بیشتر بوده ،کاش میشد با شاردن در این باره صحبت کنم و به او از میلیونها چراغ روشنی که من با هواپیما  آنها را دیدم بگویم .باز به فکر رفتم که سنگ های این آسیاب ها چند بار دور هم چرخیده اند ؟ چقدر از مسافتی که من در سفر هایم طی کردم ، سنگها به دور هم طی کرده اند ؟

این سفر با رضایت کامل دوست آلمانی ام به پایان رسید و چند ماه بعد در سفر  آخر به اصفهان در مرداد 96   میهمان عصار خانه شاهی بودم برای اجرای یک مراسم ادبی . کتاب خوانی استاد حسینی زاد و خدایی . اصفهان بعد از تهران دومین شهر اجرای این مراسم بود و بعد شیراز ،  بابل وکاشان که مجموعا شد بیش از  2000 کیلومتر سفر ، آنها کتاب خواندند و من عکس گرفتم و بعد از این کتاب خوانی عصار خانه شاهی علاوه بر جایگاه تاریخی به محفلی برای دوست داران ادبیات تبدیل شد . مراسمی که با استقبال خیلی خوبه مواجه شد و این کار بعد ها هم ادامه پیدا کرد تا جایگاه عصار خانه شاهی بیش از گذشته در فرهنگ اصفهان عیان شود .

امروزه شما با مراجعه به بازار قیصریه اصفهان به راحتی میتوانید از این گنجینه گرانبهای تاریخی دیدن کنید و بازدید از این مجموعه را در لیست بازدید های خود از اصفهان قرار دهید .







سفر به  منفی 20 درجه

نخستین بار کوه های آلپ را در فصل تابستان و در کشور سوییس دیده بودم و این بار نوبت آلپ زمستانی در اتریش بود ، قرار بود چند روزی را در کلبه ای در روستایی به اسم یونس (Juns در غرب اتریش و در کوه های آلپ میانی باشم  .

حرکت از شهر مونیخ  در آلمان بود ، قرار بود در بین راه اولین توقف در کنار  دریاچه ای به نام تگرن زی (Tegernsee ) باشد  ،  هوا به شدت سردبود از آن سرماهای استخوان سوز و اطراف دریاچه رنگ سفید خودنمایی میکرد ، وجود این برف و سرما برای بیشتر آلمانی ها واتریشی ها فقط یک معنی داشت  فرا رسیدن فصل اسکی و به همین دلیل  این دو کشور از برترین های اسکی دنیا هستند ، بنابراین سرما در طول مسیر فقط اسم بود چرا که  راه ها شلوغ بود و همه داشتند به سمت جنوب آلمان و غرب اتریش می رفتند برای اسکی ، کافه ها و رستوران های داخل شهر تگرن زه صندلی خالی برای مسافران نداشتند و به ناچار ترجیح بر آن شد تا کمی از بافت شهر دور شویم ، ولی قبل از حرکت تصمیم گرفتم تا در کنار دریاپه قدم بزنم و عکاسی کنم ، اطراف دریاچه پر بود از اکیپ های جوان در لباس های رنگارنگ اسکی که قدم میزدند و صدای گفتگویشان را میشد از چند متری به راحتی شنید .

تحمل سرمای هوا برای من بعد از 5 دقیقه  خیلی سخت شد به قدری که انگشتانم به سختی برای عکاسی کار میکرد پس به حرکت ادامه دادیم به سمت  رستورانی در خارج شهر رفتیم که آن هم شلوغ بود ولی نه به اندازه داخل شهر ، پیشنهاد دوستان کیک و قهوه و یک ناهار سبک بود ولی اینها با ذائقه ما ایرانی ها جور نیست ، از نظر ما باید ناهار غذای کامل باشد پس آنها به روش اروپایی خود عمل کردند  و من هم با روش ایرانی خودم . و بعد از این توقف کوتاه دوباره جاده و برف و سرما ،طولی نکشید که مرز آلمان را رد کردیم البته من متوجه خط مرزی نشدم و موقعی متوجه شدم که در کنار دریاچه آخن زی (Achensee )در اتریش توقف کردیم ، سرمای هوا به قدری بود که ترجیح میدادم از داخل ماشین مناظر را نگاه کنم و فکر اینکه از ماشین برای عکاسی پیاده شوم اصلا فکر خوبی نبود ولی در برابر زیبایی منظقه نتوانستم مقاومت کنم ، و باز هم من و دوربین و طبیعت  ، انگشتم بر روی شاتر دوربین مثل یک تیر انداز به سرعت تکان میخورد و قاب های جدید عکس یکی پس از دیگری در دوربینم ثبت میشد ، پس از توقفی کوتاه دوباره جاده و برف و سرما.

بالاخره به پیچ و خم های کوهستان رسیدیم ، یاد کتاب اسمان کیپ ابر افتادم ، اینجا آسمان کیپ ابر بود و خاکستری رنگ  ، گویی خورشید توان مبارزه با ابرها را نداشت ، دیده نمیشد شاید خودنمایی اش را برای قسمت دیگری از کره زمین نگه داشته بود .

در سرمای مثال زدنی کوه های آلپ روستاها یکی بعد از دیگری طی میشد و بوی آشنای روستا مثل روستاهای ایران به مشام می رسید ، خانه های آلپی با آن دودکش های معروف که برف های شیروانی ها را آب میکرد . دودکش هایی که تمام دوران کودکی به آنها فکر میکردم که چرا خانه های ما در ایران دودکش هایی به این شکل ندارند و حالا در مقابل چشمانم صدها دودکش بود .

روستا ، روستاست فرفی نمیکند در ایران باشد یا اتریش و یا در جاهای دیگر کره زمین ،  گرمای خانه ها و مردم روستایی همه جای دنیا یک جور است ، گرما و صمیمیت مردم روستا را میشد از گرمی دودکش ها فهمید .

بالاخره به مقصد رسیدیم و دمای هوا منفی 13 درجه بود و قرار بود فردای آن روز به منفی 20 درجه برسد ، حالا در جمع گرم و صمیمی یک خانواده اتریشی با نوشیدنی های محلی و پذیرایی گرم بودم . لهجه آلمانی شان با شنیده هایم  متفاوت بود ، جور دیگری حرف میزدند ولی انگار حرف هایشان رامیفهمیدم اصلا انگار فارسی حرف میزدند .  

اتاقی که قرار بود در آن اقامت داشته باشیم  در طبقه سوم ساختمان بود ،  جایی که از بالکن میشد بلندترین کوه منطقه با ارتفاع 3800 متر را دید قله ای که قرار بود در چند روز آینده بر فراز آن باشم .در هنگام بالا رفتن از پله ها ، در طبقه دوم ، شجره نامه ای  روی دیوار مربوط به ۵۰۰ سال پیش نظرم را جلب کرد و در کنار آن پر بود از  کتاب و نقشه در مورد منظقه و چه خوب که در این دهکده مردم به گذشته خود افتخار میکنند.

داستان از این قرار است که در روستاهای این منطقه افراد یکدیگر را به نام خانه هاشان می شناسند نه به نام فامیل به این ترتیب هر چه خانه قدیمیتر باشد به این معناست که شناخته تر شده هستید.

حالا که به مقصد رسیده بودم کلی برنامه داشتم ، قرار بود چند روز زندگی آلپی داشته باشم ، یک قسمت آن صبحانه آلپی بود ، همیشه دوست داشتم ، یک روز صبح که چشمانم را باز میکنم در کلبه ای در کوه های آلپ باشم و از پنجره اتاقم فقط برف ببینم و بعد صبحانه ای داشته باشم با نان و  پنیر محلی  با آن قهوهای معروف  ، و این اتفاق هم قرار بود صبح روز بعد برایم بیافتد .





سفرنامه لوکزامبورگ - دهکده شنگن 

دنیای بدون مرز

کسی در دنیا نیست که تا به حال اسم ویزای شِنگن (شینگن) را نشنیده باشد ولی آیا تا به حال به این فکر کرده اید که شنگن یعنی چه و کجاست ؟

این سوال باعث شد تا در طول سفرهای اروپایی ام  به دهکده شنگن در لوکزامبورگ هم سفری داشته باشم ،  دهکده ای که در مثلث طلایی مرزی لوکزامورگ ، آلمان و فرانسه است.

شنگن در استان رمیش در جنوب شرقی کشور لوکزامبورگ و در کنار رود موزل در  37 کیلومتری شهر لوکزامبورگ است (پایتخت کشور لوکزامبورگ شهر لوکزامبورگ است ).جایی که سه کشور آلمان ، فرانسه و لوکزامبورگ هم مرز هستند ، البته تعریفی که از مرز دارید فراموش کنید ،یک رودخانه و یک پل فقط همین اگر فرمان اتومبیل را به راست بچرخانید وارد فرانسه میشوید و اگر فرمان اتومبیل را به چپ بچرخانید وارد آلمان ، اگر هم روی پل  بایستید شاید در آن واحد در سه کشور باشید وقتی در روی خط مرزی سه کشور بودم یاد خیلی از ترانه ها و نوشته ها که در آن به دنیای بدون مرز اشاره شده بود افتادم و اینجا جایی بود که فکر ایجاد اروپای بدون مرز و شاید روزی جهانی بدون مرز در آن شکل گرفته بود .

توافق‌نامه شِنگن در سال ۱۹۸۵ از سوی بلژیک، فرانسه، آلمان غربی، هلند و لوکزامبورگ به امضا رسید.و روز به روز به تعداد این کشورها افزوده شد. امروز نام شنگن یعنی مرزهای باز ، جایی که محدودیت های شروع سفر برای گرفتن روادید معنایی ندارد . به این فکر میکردم که دو همسایه که خانه هایی در یک محدوده دارند آدرس پستی کاملا متفاوتی دارند آدرس دادن در این منطقه در نوع خود جالب است ، یکی مینویسد فرانسه خیابان . دیگری در خیابان کناری مینویسد آلمان .

یا اینکه اگر مثلا برای خرید از سوپرمارکت دو قدم جابجا شوید در کشوری دیگر خرید کرده اید ، کما اینکه مردمی که در این شهر های مرزی هستند این کار را میکنند مثلا مردم لوکزامبورگ برای خرید یک سری لوازم به آلمان میروند چون ارزان تر است یا مردم فرانسه و آلمان برای بنزین زدن و همچنین خرید تنباکو به لوکزامبورگ می روند چون ارزان تر است ، باورش برای ما ایرانی ها و خیلی از کشورهای دیگر دنیا سخت .مخصوصا برای ما که تقریبا تمام همسایگانمان کشورهایی هستند که دایما در حال جنگ هستند و حتی تصور اینکه روزی مرزهایمان را برای کشورهایمان باز کنیم غیر ممکن به نظر میرسد .

دهکده شنگن یک میدان هم داشت که برای من جالب بود ، پرچم تمام کشورهای اتحادیه شنگن در این میدان قرار داشت . بیشتر اروپاییان با پرچم کشورشان در این میدان عکس می گرفتند  ولی من  با پرچم تمام کشورهایی که به آنها سفر کرده بودم عکس گرفتم تا شاید سهم کوچکی در اروپای بدون مرز داشته باشم .

 باز هم وجود یک شیی فی در کنار پرچم ها که مسافران بر روی آن قفل زده بودند نه دیوار بود نه پل و نه پنجره ، یک تکه ف بود با قفل های که برای برآورده شدن آرزوها بر روی آن بسته شده بودند، در آن لحظه احساس کردم که من هم باید قفلی به این شیی بزنم برای دیدن جهانی بدون مرز ، برای دیدن روزی که بدون کاغذ بازی و تشریفات با کوله پشتی ام آزادانه سفر کنم .

باز به خلوتی رفتم و مطابق معمول به دنبال ضبط صدا و آرامش ، دقایقی در این حال بودم و لذت بردم و بعد حرکت از روی پل برای رفتن از لوکزامبورگ به آلمان فقط راهنما زدم و فرمان را چرخاندم و خنده ای بر پرنده ای که در آسمان پرواز میکرد ، امروز که تو در آسمان بدون مرز هستی ، من هم روی زمین بدون مرز سفر میکنم .




این متن به عنوان متن برگزیده اتحادیه اروپا در سال 2018 به زبان فرانسه ترجمه و چاپ شد





.



سفر از وین به بوداپست 

وقتی ثانیه ها هم برای یک جهانگرد اهمیت ویژه دارد 

 

نمیدانم چندمین بار بود که به بوداپست میرفتم این مسیر را ده ها بار رفته بودم مسافت 250 کیلومتری را تقریبا میشناختم ، این بار ارزانترین بلیط ممکن را خریده بودم فقط 8.99 یورو حرکت ساعت 14.30 و زمان رسیدن به مقصد 17.30
ترمینال ،  ترمینال همیشگی نبود ،  قرار بود از ترمینال اصلی شهر وین حرکت کنم ، ابتدا با اتوبوس داخل شهر شماره A13 و بعد ترمینال اصلی ، گوگل زمان را 20 دقیقه نشان میداد ، به اندازه کافی زمان داشتم کوله را روی دوشم گذاشتم و حرکت ، از چند متری اتوبوس را دیدم که در ایستگاه ایستاده سرعتم را زیاد کردم جمعیت افراد  سر راهم زیاد بود و آقای خیلی چاقی که در جلوی من بود مزاحمم و همین باعث شد وقتی به ایستگاه اتوبوس  رسیدم ، اتوبوس حرکت کند لازم نیست که بگویم چه جملاتی را برای این آقای چاق به کار بردم ولی اتوبوس هم  یک دقیقه زدتر از زمان محاسبه شده حرکت کرده بود ، مجبور شدم 5 دقیقه برای اتوبوس بعدی در ایستگاه بنشینم باران شدید و شدیدتر میشد و من دو کوله پشتی داشتم شاید مجموعا 20 کیلو دقیق نمیدانم .
اتوبوس بعدی رسید و من هنوز وقت کافی داشتم زیاد از ایستگاه دور نشده بودیم که اتوبوس ایستاد خیابان بسته بود کامیونی مشغول خالی کردن بار بود ، در وین  از بوق های ممتد برای باز شدن راه خبری نیست همه با حوصله صبر میکنند و میدانند که این کامیون تا بارش خالی نشود راه باز نمیشود ،  باید 10 دقیقه صبر میکردیم شاید هم بیشتر زمان به همین راحتی میگذشت و شاید نحسی 13 (شماره اتوبوس ) داشت گریبان گیرم میشد تا به مقصد نرسم .
ایستگاه ها یکی پس از دیگری طی میشد و مسافران می آمدند  و میرفتند و من مسافر ایستگاه آخر بودم ، حس بد از دست دادن اتوبوس کم کم داشت خودش را نشان میداد 
بالاخره ایستگاه آخر ولی نه داخل ترمینال یک خیابان قبل از ترمینال و این یعنی بدشانسی ، چاره ای نبود زیر باران شدید با کوله شروع به دویدن کردم وقتی به ترمینال رسیدم فقط 10 دقیقه زمان داشتم ولی ترمینال اصلی بزرگ بود و نمیدانستم باید به کدام سکو بروم ، تصمیم گرفتم به ساختمان اصلی بروم و سوال کنم جای اینکه در ترمینال به دنبال اتوبوس باشم اینجا معمولا همه آن تایم هستند و خبری از فریاد راننده و کمک راننده برای شهر مقصد نیست در ایران از فریاد ها میشود فهمید کدام اتوبوس به کجا میرود ولی من فقط صدای قطرات باران رو صورتم را میشنیدم هر قطره یک ثانیه ، باجه اطلاعات وسط ساختمان ترمینال بود ، و در بین راه یک باجه کوچک تبلیغات ، خواستم به شانسم اتکا کنم و در زمانم صرفه جویی کنم ، هر چند احتمال زیادی میدادم که با جواب نه مواجه خواهم شد ، در اروپا هر کسی سرش به کار خودش است بر خلاف ایران که از هر کس میشود سوال کرد ، ولی نمیشود جواب صد در صد درست گرفت ، اینجا اگر کسی که مسیول قسمتی است دقیقا وظیفه اش را میداند و برای همین به بهترین شکل به متقاضی کمک میکند ، حدسم درست بود جوابش نه بود پس به سمت باجه اطلاعات رفتم ، سه نفر انجا بودند اولین نفر مشغول تلفن بود ، به سمت دومی رفتم تا مرا دید به نفر سوم اشاره کرد ، با خودم گفتم لعنتی خوب اگر جواب میدادی چه میشد و بالاخره نفر سوم  شماره سکو را نمیدانست فقط متوجه شدم اتوبوس در طرف دیگر ترمینال است و فقط 5 دقیقه وقت داشتم ، پول بلیط اصلا برایم مهم نبود فقط نمیخواستم منتظر اتوبوس بعدی شوم نمیدانستم چقدر زمان باید  برای اتوبوس بعدی بگذرد ، فقط به این فکر میکردم که امروزم که برایش برنامه ریزی کرده ام خراب نشود و اینکه با هزاران دردسر به اینجا رسیده بودم و جواب تمام این دردسر ها در این 5 دقیقه بود .
مثل دوران سربازی با صدای صوت فرمانده ، ولی این بار صوت را خودم به صدا درآوردم و دویدم ، اتوبوس های کمپانی که من همیشه با آن سفر میکنم سبز بودند پس به دنبال رنگ سبز دویدم اولی نبود و اخری دقیقا اخر ترمینال بود ، و با کمال تعجب سبز آخر هم اتوبوس من نبود از راننده اش پرسیدم گفت سکوی ب3 ، سکویی که از ان گذشته بودم و اتوبوس پارک شده انجا سفید بود ، دقیقا ساعت 14:29 دقیقه و چند ثانیه به اتوبوس رسیدم به دلیل مشکل فنی اتوبوس عوض شده بود ، تمام اتفاقاتی که باید می افتاد تا اتوبوس را از دست بدهم افتاد ولی من تسلیم نشدم و رسیدم 
مقصد نهایی اتوبوس ، بعد از ترمینال اتوبوس رانی بوداپست فرودگاه بود ، اتوبوس دقیقا سر وقت حرکت کرد و بارش باران همچنان ادامه داشت ، ترافیک هم بیشتر و بیشتر شد .برای من دیگر مهم نبود یک ساعت دیرتر برسم یا دو ساعت ولی جریان مسافران فرودگاه فرق داشت آنها پروازشان را از دست میدادند 
نیم ساعت مانده به ترمینال بوداپست که یکی از مسافران سمت راننده آمد و گفت فقط نیم ساعت فرصت دارد و اگر نرسد پروازش را از دست میدهد و راننده جواب داد نمیرسیم 
در همین حین مسافری دیگر به سمت راننده آمد و همین سوال ، از ظاهرش متوجه شدم که از فرقه سیک های هندی است ، وقتی در هند بودم بارها از معبدهایشان بازدید داشتم ، شرایط شان اصلا خوب نبود پیشنهاد دادم اتوبوس را ترک کنند  و تاکسی بگیرند و یا با مترو ، به این شکل زودتر میرسیدند .
آقای هندی گفت پرواز بوداپست ارزانتر از وین بوده و برای همین آن را انتخاب کرده ولی اگر پرواز را از دست بدهد ، هم پولش رفته و هم زمانش 
شاید 5 دقیقه با هم صحبت کردیم ولی انتخاب آنها قضا و قدر بود نمیدانم به پروازشان رسیدند یا نه که بر اساس شواهد هرگز نمیرسیدند ولی جواب شان برای سوال من جالب بود 
گفتم اگر من جای شما بودم به این شکل خونسرد نمی نشستم و حتما کاری میکردم و هندی جواب داد کاری از دستمان برنمیاید پس چرا استرس داشته باشم ، هر سه نفر تقریبا هم سن بودیم و لی تفاوت نگاهمان سالیان سال از هم دور بود 
من دقیقا سه ساعت پیش با کوله روی دوش زیر باران تمام سعی ام را کردم اتوبوس را از دست ندهم فقط برای اینکه برنامه سفرم خراب نشود و پول بلیط اتوبوس من به اندازه خرید یک ساندویچ بود و این دو نفر بیخیال از پول و زمان ، هر چند آنها هم مثل من بودند ، اگر پولدار بودند بخاطر بلیط ارزانتر  سوار اتوبوس نمیشدند و این همه دردسر .
حس خوشحالی خوبی داشتم من کسی نیستم که به قضا و قدر دل ببندد من کار که قرار است به سرانجام برسانمش خودم انجام میدهم ، سالهاست که در راه سفرهایم با مشکلات مواجه شده ام ولی همین تفاوت نگاه است که یک نفر جهانگرد میشود و دیگری مسافری معمولی  ، شما اگر جای یکی از ما سه نفر بودید چه کار میکردید ؟

 

 

 


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گوشه امن ذهن من معرفی شرکت های صنعتی شهر کامپیوتر برادر سجاد دست نوشته های روزانه شورا سختی گیر سکوتکده dinbacklink